آب پاکیرا میریزی
رویدستکسی
که یکروز
خودش که نه... ولی...
خونش ...دامنترا ...میگیرد!
اگر روزی رسد دستم به دامانت...
+احساس میکنم شبیه پلیکان شدم!
با این بغضِ بزرگِ زیر گلو!
- ۰ نظر
- ۲۶ مهر ۹۳ ، ۱۹:۴۸
آب پاکیرا میریزی
رویدستکسی
که یکروز
خودش که نه... ولی...
خونش ...دامنترا ...میگیرد!
اگر روزی رسد دستم به دامانت...
+احساس میکنم شبیه پلیکان شدم!
با این بغضِ بزرگِ زیر گلو!
میگویی برو...
میشِنَوَم ؛جان بِکَن!
تویی کهجانِ منی...
میروم ، اما به قربانِ تو!
چَشم... سرِ راه...
جان هم میکنم!
چشم ، ولی ...دل کندن از جان
جان کندن است دیگر!
رنگِ رُخَم پریده وزَرداست... لا اَقل...
یک عُمر نادِم اَم که چهتوزَردبوده ام
در چهره سرخ و درون زردتر تُویی...
من در عوض به جایِ تو هم مَرد بوده ام!
رنگ رخساره خبر میدهد از سِرّ درون؟
نُچ!
+ رنگم چرا پریده :(
منو خودم نشستیم فکر کردیم ، دیدیم دیگه واقعا گندش رو دراوردیم!!!
تا کی هرکی میپرسه خب از پایان نامت دفاع کردی ؟ سر بندازم زمین و بگم نه ! توش گیر کردم! چرا؟ چون...چون... ( دلایل بنی اسرائیلی، و الا من که میدونم چمه!)
دیگه شرم کردیم و تصمیم گرفتیم طی یه برنامه ریزی استراتژیک اهداف رو در جهت تکمیل پایان نامه به سه دسته کوتاه، میان مدت، و بلند مدت تفکیک کنیم و علی الحساب تا پایان مهر ماه فصل 1 پایان نامه را ببندم بره پی کارش
( به امید و با توکل به خدا)
در این راستا :
1- وبگردی محدود
2-تنبلی ممنوع
3- افکار مزاحم و اضافی ،ساعت 9 شب، بیرون...
بسم الله
دلم که میگیرد...
آذرخش هایِ سرخِ مویرگی
در مینوردند
آسمانِ کبودِ چشمم را...
و میکوبند ... بهباغ هایِ زیتونِچشمهایم
رودبارِچانه ام که بلرزد
باران می بارد ...سفید رودطغیان میکند
و از گونه های من ، سیلِ اشکها
جاری میشود
تا روستایِ کوچکِ قلبم
و تو...
فردا... جسدِ کودکِ مغروقِ درونم را
که گیر کرده.. به شاخه هایِ غرورت
از گل و لایِ فراموشی ، بیرون میکشی!
پس از باران
:(