بامداد خمار
پنجشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۰۴ ق.ظ
چشمهاشرو بست و چمدونش رو، بدون اینکه عقلش رو برداره، عمداً جاگذاشتش، با یه چمدون لباس دم دستی و یه عالم عشق زد به جاده، میدونست سوغات جایی که میره یه عالم خاطره اس، ولی تلخ و شیرنشو نمیدونست، میخواست بره بچشدشون، میخواست...بقیه اش هم باشه تو دفترچه خاطرات قفلی که تو ذهنش دارم.
خیال میکردم برای پیشونیم، یه خونه کوچیک رو شونه هات داری
چه بی دلیل چه زود، بهونه گیر شدی، چقد دلیل واسه بهونه هات داری
آهای فرصت کم، آهای راه زیاد، یه عمر فاصله بود از تو به این آغوش
بین منو تو هنوز یه ریز برف میباره، به دیدنم که میای لباس گرم بپوش
- ۹۴/۰۳/۲۸