ماچوپیچوی من

موقتاً تا کوچ دوباره به بلاگفا

ماچوپیچوی من

موقتاً تا کوچ دوباره به بلاگفا

آخرین نظرات
  • ۲۶ خرداد ۹۴، ۱۶:۳۲ - مانته‌نیا
    :)

چی بگم؟!

يكشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۰۹ ق.ظ



مث ... پاسوخته در به در یک کار حلال دویده ای تا حالا؟

پشت در اتاق اقای الف معاون سازمان میم نشسته ای؟ نگاه سنگین و صدای نفسهای دو مرد که نشسته اند و صندلی بینشان خالیست و تو نمیشنی را حس کرده ای؟ اینجا همانجاییست که تو زمانی ارزو داشتی کار کنی، وقتی برای پر کردن پرسشنامه های پایان نامه انجا را بیشتر درک کردی دیگر این ارزو را نداشتی، اقای خ برای پر کردن پرسشنامه دو روز تمام وقت من را گرفته بود، گفته بود بنشینم رو ی صندلی کناری اش، در اتاق را هم ببندم، اسم کوچکم را پرسیده بود، من با چادر و انگشت و انگشتر و گوشه شال و هرچه تنم بود بازی کرده بودم که خودم را بی تفاوت نشان بدهم، ولی او هر چند دقیقه یکبار سوالی شخصی پرسیده بود، فقط سایز لباس زیرم را نپرسیده بود،حالم داشت بهم میخورد، بعد ها روزی که با افسانه و مهدی رفتم ماسوله مهدی گفت به راحتی میتواند یک نامه دستور معرفی از معاون و با کمی ممارست از رئیس کل سازمان مربوط در تهران برایم بگیرد!

با خودم فکر کرده بودم بیا این هم پارتی، بعدش چی؟ حاضری بروی همکار اقای خ بشوی؟ حاضری به اقای الف با این چشمهای ریز و نگاه هیزش جوابپس بدهی؟  حاضری همچنان که چادرت به سرت هست ارایش نکنی؟ حاضری؟ بعد شل شده بودم، توی 5 روزی که وقت داشتم برای نوشتن درخواست مدام در حال کلنجار رفتن با خودم بودم، همین شد که خورد به جمعه و حتی نرسیدم پرینت نامه را بگیرم به مهدی بدهم، ریختم روی سی دی و ...

حالا هم باید بلند شوم برم لباسهایم را مرتب کنم، ترگل ورگل کنم، با پدرم بروم پیش اقای الف رئیس بانک پ شعبه گ ، ایشان گویا خواسته اند من را ببینند و سفارشم را به خواهر زاده اقای نماینده مجلس که سازمانی که پایان نامه ام را در موردش انجام دادم را روی انگشت کوچکشان میگردانند بکنند، نمیدانم دیگر دیدنم چه صیغه ایست! میخواهی کار راه بیندازی بیانداز چکار به ریخت و قیافه ام داری خب! هه! یاد افسانه همسر مهدی  و دوست صمیمی دبیرستان تا الانم افتادم، به من گفت ببین... توی نامه از اینکه چه خوانده و کجا و رزومه و اینها چیزی نگو، فقط بنویس دختری هستم با 166 قد و 55کیلو وزن، چشم رنگی، دور کمر فلان، رنگ مو بهمان، و یک چیزهایی هم که اینجا نمیشود نوشت، کارت در اولویت خواهد بود، اصلا برمیدارند میبرند بغل دست خود رئیس سازمان م کل مینشانندت که به جامعه و رئیس خدمت رسانی کنی، خندیدم ولی .. خب.. اینها برای من شوخی نیست، من با این مسائل زندگی کرده ام، فکر کنم قبلا نوشته ام که چرا با کارشناسی و مدرک م ب ب و کلی تماس که بخش خصوصی زیر نظر همین سازمان م با ارائه شماره تماس من به کارفرمایانی که به من و مدرکم نیاز داشتند قید کار  در ان صنف را زدم و ارشد خواندم، چون هیچ جا کارفرما نمیتوانست یک ماه مودب باشد، بعد از یکی دو هفته میرفت سر اصل مطلب، که اگر پایه ای بمانی و دو منظوره کار کنی و اگر نه بروی تا او یکی پایه تر را پیدا کند، بگذریم... از همه اینها دردناک تر همین رو انداختن به کله گنده ها برای پارتی بازی ست برایم، یک جور ننگ و حقارت در خودم حس میکنم، حالم از خودم بهم میخورد، از اینکه بعد از 28 سال زندگی با ارمانهایم مجبورم یکی یکی بگذارمشان زیر پا ، حالم از خودم بهم میخورد...

+  به درک! نمک نشناس بی احساس، عقده ای! اخرش هم جای خاک پول روی سرت میریزند، بدون اینکه مزه ی لذت دوست داشتن را چشیده باشی، حال به هم زن ترحم برانگیز !

+نظم و اوضاع خانه بهم ریخته، یک غریبه بین ماست، گورش را گم کند حواسم را متمرکز میکنم، اینجوری دستم به نوشتن نمیرود، به همین سادگی ها توی گلویم گیر کرده اند!



  • آرامش شمال

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی