ماچوپیچوی من

موقتاً تا کوچ دوباره به بلاگفا

ماچوپیچوی من

موقتاً تا کوچ دوباره به بلاگفا

آخرین نظرات
  • ۲۶ خرداد ۹۴، ۱۶:۳۲ - مانته‌نیا
    :)

بیتاب میشوم وقتی پری های جنگلی صدایم میکنند

جمعه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۵۴ ب.ظ

دلم لک زده برای طبیعت، برای کلبه ییلاقی عموم، برای غروب های وهم آلودش، وقتی مه از بالای اون صخره غیر قابل فتح سرازیر میشه روی آبادی، و یه لذت ترسناکی آدمو به فکر فرو میبره که پشت این مه غلیظ و خنک چه خطر هایی میتونه باشه، از حمله گرگها تا خیلی چیزای دیگه ، دلم لک زده برا همین غروب دم ها وقتی صدای زنگوله گاوها که خسته از چرا برمیگردن و ما ما کنان گوساله های گرسنه شون رو که یه نیم روز منتظر مادرها بودن تا غروب از شیر گرم و تازشون بخورن رو صدا میزنن، وقتی سگهای گله های مردم آبادی با هم بازی میکنن و گاهی صدای به هم پریدنشون به گوش میرسه، تا همین یکی دو سال پیش دم دم های غروب باید چراغ گردسوز و فانوس روشن میکردن اونجا ولی حالا برق دارن، دلم برای بوی آتیش بیرون کلبه تنگ شده، برای سیب زمینی های لای خاکستر، برای نون محلی، برای غذاهای ساده ای که اونجا میپزی و میخوری و سیر نمیشی، برای زن همسایه عمو که وقتی منو می دید یه ظرف تخم مرغ و سبزی محلی میاورد کلبه که کیفمون رو کوک تر کنه، آخ که چقدر دلم تنگه برای همین زن همسایه، خاله گوهر صداش میکردم، شوهرشم  معروفه به کل ممد، راننده همون مسیر ییلاقیه، مسافر ها و بارو بندیل و آذوقه و هرچی که لازم باشه از قشلاق به ییلاق و بلعکس حمل بشه رو میرسونه، خاله گوهر از صبح که پا میشد بعد شیر دادن گوساله ها و روونه کردن گاوهاش میرفت تو باغ گل گاوزبونش و تا ظهر گل میچید، نمیدونم کی میرفت نهار درست میکرد، کی ظرفهای نهار رو میشست و کی بر میگشت به باغ اما هر وقت در کلبه رو باز میکردیم خاله گوهر اون رو به رو تو باغش بود، حواسش به آسمون هم بود که قوش و قرقی و ... ها جوجه های تازه دنیا اومده مرغ و بوقلمون ها رو نبرن و گهگاه صدای هی هی کردنش میومد، اینکارا رو ادامه میداد تا غروب که گاوهاش برگردن و شیرشون رو بدوشه و تاریک شه و بره خونه تا فردا که باز همین سیکل تکرار شه.

دلم برای من وحشی تنگ شده، منی که لباس های گل و گشاد میپوشه و آرایش رو کنار میذاره و با گاو و گوساله و سگهای گله دوست میشه، چوبدستی دستش میگیره و میره که کشف کنه اطرافش رو، میوه های نشسته بخوره، سبزی کوهی پیدا کنه، با حد اقل ها یه غذای خوب بپزه و سیر نشه از خوردنش، بوی دود بده تنش و وقتی رو بلتد ترین تپه های مشرف به جنگل میشینه احساس کنه دقیقا همونجاییه که باید باشه، احساس رضایت کنه، همه ریه اش رو پر کنه از بوی چمن و دود آتیش چوب و نون محلی و سبزی و گل های کوهی و چشم هاشو از سبزی جنگل و آبی اسمون و هزار رنگ گلها و رنگ بال شاپرکهای روشون، و ذهنش رو از خاطره ها از تجربه ها از لذت و گوشی موبیالشو از عکس و یادگاری . یه سال و یه ماهه که یه یوغ دور گردنمه به اسم پایان نامه، یه قوز ، یه لولو ، یه کابوس، که نمیذاره کوله پشتیمو پر کنمو بابا رو وسوسه و بزنیم به کوه و جنگل، همه امیدم اینه که به زودی ازش خلاص میشم و میرم که مادرم طبیعت رو در اغوش بکشم، غرق خیال بشم از تصور رقص پری های جنگلی که میتونم حدس بزنم رو شاخه کدوم درخت ها دور هم جمع میشن، همونا که همه فکر میکنن جنن، از تصور تصویر خودم از نگاه یه پلنگ و ..... ئلم لک زده... لک

  • آرامش شمال

نظرات  (۱)

یعنی اینجا نمی‌مونید دوباره میرین بلاگفا!!!!!
پاسخ:
آه بانو .......
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی